[ad_1]
دیدار کاروان مهربانی صنعت چاپ از غلامحسین میدانچی
خواندن، سخت که باشد، نوشتن به طریق اولی سخت تر است. حرف به حرف، و سرب به سرب چاپ کردن کلمات برای خواندن و نوشتن اما دشوار نبود. از کلاس اول مدرسه به کلاس اول چاپ کوچیدن، پادویی کردن و آموختن مهارت چاپ در میدان های دشوار کار و زندگی، کار کارستان غلامحسین میدانچی بود.
هرچه در این مسیر پیش رفت کار آموخته تر و مجرب تر شد تا امروز که افتخار پیشکسوتی صنعت چاپ را از همکاران خود دریافت کرده است. این عاقبت فرار از مدرسه نیست اما عاقبت فرار از مدرسه در میدانی که گرداگرد خود می چرخد، یعنی بازگشتن بر سر الفبا و چاپ. این کار غلامحسین میدانچی بود. در چاپخانه ی پیچک، گلهای چاپ، هنوز عطر و بوی سال های عاشقی با ارباب حسین (ع) می پیچد؛ باید هم همینطور باشد و هست.
دوم بهمن ماه ۱۳۹۶ ما اعضای کاروان مهربانی صنعت چاپ به دیدار غلامحسین میدانچی یکی از پیشکسوتان این صنعت که در رشته ی حروفچینی ید طولایی داشته است و هم اکنون صاحب امتیاز چاپ پیچک واقع در خیابان سعدی است، آمده ایم.
خوشامدگویی غلامحسین میدانچی
غلامحسین میدانچی گفت: ضمن خوش آمدگویی به فرد فرد آقایان و از اینکه تمامی اعضای این کاروان پرعطوفت و مهربانی را نمی شناسم عذرخواهی می کنم ولی قلباً به همه ی اعضا ارادت دارم و تاکنون داستان های تک تک شان را خوانده ام و پیگیر کار و مسائل این کاروان هستم.
قبل از اینکه صحبت هایم را شروع کنم که چگونه وارد عرصه ی چاپ شدم، باید بگویم یکی از خادمان امام حسین علیه السلام هستم. بنده هم عضو هیئت مدیره و هم رئیس هیئت مدیره ی حسینیه ی همدانی ها واقع در خیابان ری هستم. حدود ۱۲ سال است که در آنجا خدمت می کنم و شب های احیای بسیاری را به صبح رسانده ام و هر چه هم اکنون دارم از حسینیه و امام حسین (ع) است. ما هیئتی ها وقتی که مهمانی به خانه مان می آید چون دستانمان خالیست حدیثی به آنها هدیه می دهیم تا با خود به یادگار ببرند و آن این است:
«قال رسول الله صلّى الله عليه وآله وسّلم: «إنّ الله خلق الأنبياء من أشجار شتّى، وخلقني وعليّاً من شجرة واحدة، فأنا أصلها وعلي فرعها وفاطمة لقاحها والحسن والحسين ثمرها، فمن تعلّق بغصن من أغصانها نجى و من زاغ عنها هوى، ولو أن عبداً عبد الله بين الصفا والمروة ألف عام ثم ألف عام ثم لم يدرك صحبتنا، أكبّه الله على منخريه في النار».
در این حدیث اشاره می شود که حضرت فاطمه (ص) به مانند درختی است که میوه های آن امام حسن و حسین (ع) هستند و شیعیان به مثابه ی برگ های این درخت و زینت آن هستند. این شیعیان به درخت اهل بیت زیبایی می بخشند. این کار شما عزیزان هم یکی از همان زیبایی های این درخت است، وقتی کارهایتان را رها کرده اید و جمع شده و به دیدار و دلجویی یکی از پیشکسوتان صنعت چاپ آمده اید. این مورد از تمام ثواب ها بالاتر است.
از مدرسه تا چاپخانه
بنده غلامحسین میدانچی متولد ۱۳۲۹ هستم. سال ۱۳۳۹ ده ساله بودم و در شهر همدان به مدرسه می رفتم ولی علاقه ی چندانی به درس و کلاس و مدرسه نداشتم و نتوانستم با مدرسه کنار بیایم. دو، سه سال کلاس اول مانده بودم و پیش نمی رفتم.
چاپخانه ای به نام چاپ ناطق در آن اطراف بود و می دیدم که با یک ماشین چاپ پایی کار می کنند، من هم محو تماشای کار آنها می شدم. خلاصه یک روز از مدرسه فرار کردم و بعد از یک هفته گشت زدن به سراغ همان چاپخانه رفتم و پرس وجو کردم که آیا پادو می خواهند؟ آنها نیز ابراز نیاز کردند و من هم از همان روز در چاپخانه ی ناطق مشغول به کار شدم. لایی روزنامه می گذاشتم. قدم کوتاه بود، حتی به میز کار هم نمی رسد.
روزی پیش خودم فکر کردم اگر پدرم من را پشت میز ببیند، قطعا تنبیهم می کند به همین علت جایی را برای خودم فراهم کردم که اگر پدرم وارد چاپخانه شد و من را دید از گوشه ای دیگر از دستش فرار کنم.
بچه های مدرسه در رفت و آمدشان من را در چاپخانه دیده بودند که مشغول به کار بودم، آنها نیز ترجیح می دادند به جای اینکه به مدرسه بروند از مدرسه فرار کنند و استخدام چاپخانه شوند، به همین علت به مدرسه گزارش داده بودند که من در چاپخانه کار می کنم. از مدرسه به پدرم اطلاع دادند که پسر شما مدرسه نمی آید و در چاپخانه کار می کند.
پدرم به نبی میدانی معروف بود و برای خود برو و بیایی داشت، نوچه و گذر داشت و خیلی مشتی بود. هنوز که هنوز بعد از گذشت 50 سال از فوتش هنوز بلیتش خریدار دارد.
همانطور که فکر می کردم شد. بعد از مدتی دیدم پدرم با فراش مدرسه به سراغم در چاپخانه آمد. خیلی با اقتدار بود، تا من را دید مانند رضا شاه نگاهم کرد. من داشتم یواش یواش خودم را آماده ی فرار می کردم که گفت: «وایسا» ولی من فرار را بر قرار ترجیح دادم. فراش مدرسه با دوچرخه وسط خیابان من را گرفت. پدرم گفت: «کاری به تو ندارم و از این قضیه خوشحال هستم که اگر نمی توانی درس بخوانی حداقل یک شغل خوب و آبرومند را انتخاب کرده ای».
شب شد، وقت رفتن به خانه بود، ترس داشتم که نکند پدرم رفتار دیگری با من داشته باشد و من را تنبیه کند. در شش و بش رفتن به خانه بودم که به مادرم اطلاع داده بودند من از رفتن به خانه ترس دارم. مادرم خودش را سریع به من رساند و گفت که پدرم از این موضوع بسیار خوشحال است. من به داخل خانه رفتم و پدرم من را تشویق کرد، تازه پول سیاه هم به من داد. از آن تاریخ به بعد با خیال راحت در چاپخانه ی ناطق مشغول به کار شدم.
یکی از کارهایی که در چاپخانه باید انجام می دادم آوردن آب از رودخانه بود تا ظهر کارگران دست هایشان را بشویند. یک روز آبپاشی را که با آن آب از رودخانه می آوردم را آب برد، در آن وضعیت تنها به این فکر بودم که یا باید آبپاش را از آب بگیرم یا غرق شوم به همین خاطر به آب زدم و آبپاش را به سختی از آب گرفتم و مثل همیشه به چاپخانه رفتم با این تفاوت که خیس بودم و گریه می کردم.
وقتی به چاپخانه رسیدم و آقا پرویز با لباس خیس و چشم گریان من رو به رو شد، پایه ی گارسه را شکاند و داخل بخاری انداخت، لباس های من را خشک کرد و نگذاشت ظهر به خانه بروم، علاوه بر آن ناهار نان و حلوای ارده به من داد. من هر روز پیش خودم می گفتم کاش آبپاش هر روز به رودخانه بیافتد تا در چاپخانه نان و حلوای ارده بخورم.
عزیمت به تهران
بعد از آن احساس نیاز به درس خواندن در من ایجاد شد و در مدرسه شبانه در همدان شش کلاس درس خواندم و شاگرد اول هم شدم. سال ۱۳۴۲ عازم تهران شدم. یکی از دوستان من در پارکینگ پخش کوکاکولا مشغول بود من هم آنجا رفتم. دقیقا رو به روی این پارکینگ چاپخانه مهدیه قرار داشت. من خدمت جناب علی گلستانیان رفتم و از ایشان درخواست کار کردم و تا سال 1349 در چاپ مهدیه فعالیت می کردم.
زمانی که به چاپ مهدیه تهران آمدم به من گفتند اگر می خواهم حروفچینی کنم. باید به سه یا چهار زبان مسلط باشم، به همین دلیل زبان های عربی، لاتین، آلمانی و فرانسه را فرا گرفتم. لیستی تهیه کرده بودم و شب ها در پارک دانشجو آنها را مرور می کردم. چند سالی کلاس رفتم تا دیپلم بگیرم ولی متاسفانه فشار کار باعث شد نتوانم درسم را ادامه دهم.
روزگاری بود که من چند شیفت و برای چند چاپخانه حروفچینی می کردم. شب ها در چاپ فرید تا صبح کار می کردم و بعد از آن به سرعت خودم را به چاپخانه ی مهدیه می رساندم. گاهی آقای فرزینپور از چاپ فاروس ایران می آمدند و به پشت شیشه می زدند که امروز به چاپخانه ی من بیا و کار حروفچینی انجام بده. بعد از آن به خدمت سربازی در گارد شاهنشاهی رفتم تا سال 1351 که خدمت سربازی من تمام شد.
ندای اکباتان
از همدان به من مراجعه کردند و گفتند که با روزنامه ی ندای اکباتان که مسئول آن حسین زرگری بود همکاری کنم. در همین راستا کانون نویسندگان، کانون شعرا و… را تشکیل دادم، حتی خودم تمام وسایل مورد نیاز برای نشر روزنامه را تهیه کردم تا روزنامه ای وزین و سطح بالا را منتشر کنیم.
در آن زمان روزنامه ی ندای اکباتان جزو بهترین روزنامه های شهر شده بود و چاپخانه های همجوار و مدیر روزنامه ها می آمدند تا ببینند چه دگرگونی در این روزنامه رخ داده و باعث تحول آن شده است ولی بعد از اینکه در ۱۳ هفته، ۱۳ شماره را منتشر کردم، دیدم نمی توانم با اخلاقیات آنها کنار بیایم و کار کنم.
بازگشت به تهران
سال ۱۳۵۲ مجدد به تهران برگشتم و در چاپ مشعل آزادی واقع در خیابان باب همایون مشغول حروفچینی شدم. روزی یکی به شیشه زد و صدایم کرد، آقای نصیر صابری بود و پیشنهاد داد تا به اتفاق هم چاپخانه ای را دایر کنیم. به او گفتم من نسبت به چاپخانه ی مشعل آزادی تعهد دارم. او نیز در پاسخ گفت من تمام ضرر و زیان این چاپخانه را متقبل می شوم.
در نهایت پنج سال در چاپخانه ی فروزان واقع در پاساژ گوهری که بعداً به آناهیتا تغییر نام داد، با سختی فراوان کار کردیم. تمام ورود و خروج کار به عهده من بود. ولی متاسفانه چاپخانه را به آقای رضا رضایی فروختند و ما هم از آنجا رفتیم.
حاج اکبر شادمانی یک ماشین ملخی داشت و قصد داشت آن را اجاره دهد. من به همراه مشتریانی که داشتم با یک دستگاه ملخی شروع به کار کردم. ولی قبل از آن عازم مشهد مقدس شدم و با آقا علی ابن موسی الرضا (ع) پیمان بستم و از او مدد خواستم تا کمک حالم باشد. الحمدالله با یاری خدا و اقا امام رضا (ع) و مساعدت حاج اکبر کار را آغاز کردم و دیدم تمام تهران برای من کار می زنند.
روزنامه «خاک و خون»
آن زمان عصر که می شد، پاسبان ها، عدسی فروشی ها و مردم عادی در چاپخانه ها حروفچینی می کردند. یکبار ساعت دو نصف شب با اکبر عرب در خیابان ناصرخسرو به سمت پایین می رفتیم که حجت علی محمدی از چاپخانه ی مطبوعات بیرون آمد و گفت: «دل دل نکن بیا تو از این حروف ده نازک (سخت ترین بخش حروفچینی) بچین»، من را نمی شناخت و نمی دانست که من حروفچین هستم. همان صحبت او با من باعث شد سه سال حروفچینی روزنامه ی «خاک و خون» را در چاپخانه ی مطبوعات انجام دهم. خوبی روزنامه این بود یومیه نبود و یک روز درمیان چاپ می شد.
ازدواج غلامحسین میدانچی
سال ۱۳۵۷ ازدواج کردم و صد درصد از ازدواجم راضی هستم. ثمره ازدواجم سه صبیه و یک پسر است. سه داماد دارم که مانند پسرانم هستند و عروسم هم با دخترم هیچ فرقی ندارد. خداوند شش نوه نیز به من داده است.
خاطرات شیرین
همه ی دوران کارگری من شیرین بوده است. در دوران کارفرمایی نیز یک خاطره شیرین در ذهن دارم. روزی دو کارگرم به دفتر آمدند و گفتند که قصد دارند آخر هفته به مشهد بروند، من نیز قبول کردم و گفتم که به سلامت. بعد از آنها یکی دیگر از کارگران به دفترم آمد و گفت: «من هم می خواهم به مشهد بروم اما پول ندارم»، من نیز قبول کردم و گفتم که به حساب آقا امام رضا (ع) به مشهد برود ولی کسی از این موضوع مطلع نشود.
آخر هفته یکی از دو نفری که اول اجازه خواسته بودند به دفتر آمد و گفت پول سفرم جور نشده است، من به او نیز گفتم که به حساب علی ابن موسی الرضا (ع) به مشهد برود، در همین اثنا اولین کارگر که استاد آن دو بود، پشت در ایستاده بود و صدای ما را می شنید، او را صدا زدم و گفتم هر سه به اتفاق هم مهمان علی ابن موسی الرضا (ع) هستید. چون دیدم اگر یکی از آنها نرود فکرشان متمرکز کارشان نخواهد بود و ممکن است اتفاقی برایشان رخ دهد.
خاطره تلخ
کمتر اتفاق ناگواری در چاپخانه برای کارگران رخ داده است چون همیشه لباس کار بر تن داشتم و سرپرستی کارگاه را انجام می دادم. فقط یک بار سرو صدای بچه ها بلند شد و دیدم که دست کارگرم زیر دستگاه برش رفته است و برای اینکه خود را برای کار اشتباهش تنبیه کند، سیگار را روی محل برش گذاشته بود. برای درمان او اقداماتی انجام دادیم و تا چهار ماه دستش آویز گردنش بود تا پیوند بخورد ولی بعد از آن به جبهه رفت و شهید شد.
چاپ پیچک
در گذشته حدود ۱۰ تا ۱۲ کارگر داشتیم ولی الان کارگران ما به چهار یا پنج نفر تقلیل پیدا کرده است. چاپخانه را به پسرم هبه کرده ام. چاپخانه در حال حاضر ۳۰ درصد فعالیت دارد ولی خدا را شاکر هستم و از این وضعیت رضایت دارم.
ما همه ماشین ها را به خاطر رکود کاری رد کرده ایم، الان دو دستگاه خوابیده، یک دستگاه ملخی و یک دستگاه برش داریم. ما جعبه ساز بودیم و مدت ها هم قراردادهای شرکت ایساکو را انجام می دادیم. دستگاه چاپ ایستاده، دستگاه GTO و چند دستگاه برش داشتیم.
نمی توانم بگویم از کارم راضی نیستم؛ خیلی راضیام چون می دانم در چاپخانه ما اگر یک دستگاه افست خوابیده کار کند، می تواند چهار خانواده را تحت پوشش خود قرار دهد. من پزشک کار خودمان یعنی چاپ هستم. پسرم شغل چاپ را پیشه ی خود کرده است و من نمی توانم بگویم که این کار را دوست ندارم. پدرم که مرحوم شد گفت چهار گوشه ی شهر را برای من مراسم ختم بگیرید و از همه حلالیت بخواهید؛ به همین دلیل حرفه ی چاپ را انتخاب کردم زیرا شغل آبرومندی است و حقی از کسی پایمال نمی شود.
غلامحسین میدانچی در انتها به درخواست یکی از اعضای کاروان مهربانی با شوقی وصف ناپذیر اشعاری از ذوقی همدانی به نام «زمستان بینوایان» را برای کاروانیان خواند.
آذر رسید و فصل زمستان شد
فتاده لرزه بر تن استخوان هایم
فکر زغال و منقل و کرسی برد
شب تا به صبح خواب ز مژگانم
در حیرتم چگونه به سر آید
این روزگار سخت زمستانم
سرمایه ای به دست نیست اندر
جز گاز و میخ و سوزن و رسمانم
خواهم که تن رها کنم از این غم
چندی که در کشاکش وجدانم
تنها نیم که خود کنم آزاد
نان آور دو طفل دبستانم
هان ای نسیم سرد زمستانی
بر کوی اغنیا چو گذر کردی
از من بگوی به انسان ها
توصیف کن تو حال پریشانم…
منتشر شده در شماره 158 نشریه چاپ و نشر- اسفند 1396
[ad_2]
Source link
وبلاگ